آب آتش مي‌رود زان لعل آتش فام او

شاعر : خواجوي کرماني

مي‌برد آرامم از دل زلف بي آرام اوآب آتش مي‌رود زان لعل آتش فام او
جادوان نرگس مخمور خون آشام اوخط بخونم باز مي‌گيرند و خونم مي‌خورند
چون خلاص از عشق ممکن نيست در ايام اوحاصل عمرم در ايام فراقش صرف شد
همچنان اميد مي‌دارم بلطف عام اوگر چه عامي را چو من سلطان نيارد در نظر
خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام اوکام فرهاد از لب شيرين چو بوسي بيش نيست
پيش ما نهيست الا گوش بر پيغام اوگر خداوندان عقلم نهي منکر مي‌کنند
ديگران از ساغر ساقي و ما از جام اوبلبلان از بوي گل مستند و ما از روي دوست
نيک نام آنکو ببدنامي برآيد نام اونام نيک عاشقان چون در جهان بدنامي است
پاي بند عشق را نبود نجات از دام اوخواجو از دامش رهائي چون تواند جست از آنک